بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 5
کل بازدید : 125004
کل یادداشتها ها : 157
من میگم بهم نگاه کن
تو میگی که جون فدا کن
من میگم چشمات قشنگه
تو میگی دنیا دو رنگه
من میگم دلم اسیره
تو میگی که خیلی دیره
ادامه مطلب...
آه
باز این دل سرگشته من
یاد آن قصه شیرین افتاد
بیستون بود و تمنای دو دوست
آزمون بود و تماشای دو عشق
در زمانی که چو کبک
خنده می زد شیرین
تیشه می زد فرهاد
کار شیرین به جهان شور برانگیختن است
عشق در جان کسی ریختن است
کار فرهاد برآوردن میل دل دوست
رمز شیرینی این قصه کجاست
که نه تنها شیرین
بی نهایت زیباست
آن که آموخت به ما درس محبت می خواست
جان چراغان کنی از عشق کسی
به امیدش ببری رنج بسی
تب و تابی بودت هر نفسی
به وصالی برسی یا نرسی
سینه بی عشق مباد
فریدون مشیری
تو رفتی اما من واسم مهم نیست
شاید درگیر احساس غرورم
ته قصه همیشه خوب میشه
ولی من از تمام قصه دورم
تو رفتی اما من ساکت نشستم
اصلا انگار نا انگار اتفاقی
داره رخ میده تو زندگی من
که از من نمیذاره چیزی باقی
هنوز داغم نمیفهمم
چه چیزی به سرم اومد
چه اشکایی که بعد از تو
از این چشم ترم اومد
…
تو رفتی اما من باور نکردم
که یه حادثه در حال وقوغه
تب داغ نبودنت عزیزم
مثه ویروس در حال شیوعه
تو رفتی اما من وقتی می فهمم
که دیگه واسه جبران خیلی دیره
تو این روزای سخت بی تو بودن
دلم تو جنگ غم بدجور اسیره
هنوز داغم نمیفهمم
چه چیزی به سرم اومد
چه اشکایی که بعد از تو
از این چشم ترم اومد
منو با لبخندی میبری تا مستی
بگو امشب عشقم تو چه حالی هستی
همه روزای خوب و بد پیشم باش
از حالا هرلحظه تا ابد پیشم باش
میگم که بدونی تو آروم جونی
من عاشقت هستی میگم که بدونی
میگم که بدونی عشقت آرزومه
بی تو همه دنیا کم میشه تمومه